وفای به عهد شهید مدافع حرم در کتاب «زمانی برای حمید»
تهران- ایرنا- کتاب «زمانی برای حمید» روایتی از زندگی شهید مدافع حرم «حمیدرضا زمانی» است و محقق کتاب نوشت: شهدا به عهد خود پایبندند. دوستی با آن ها دوطرفه است. فقط گوشه چشمی از آنها برای زندگی ما کافی است و شهید زمانی در این چند سال حواسش به ما بوده و هست.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا کتاب زمانی برای حمید، زندگی نامه داستانی شهید مدافع حرم حمیدرضا زمانی است که به همت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و سپاه حضرت سیدالشهدا(ع) از سوی انتشارات دهم در هزار نسخه منتشر شده است.
میترا الهیار بیدگلی که در این کتاب، عنوان محقق را دارد در مقدمه به توسل خود به شهید حمیدرضا زمانی اشاره کرد و نوشت: واقعا شهدا به عهد خود پایبندند. دوستی با آن ها دوطرفه است. فقط گوشه چشمی از آن ها برای زندگی ما کافی است. شهید زمانی در این چند سال حواسش به ما بوده و هست. خیلی روزها حضورش را در زندگی مان حس کردیم و از مشکلاتمان گره گشایی کرده است. قطعا اگر ما به واسطه خطاهایمان از یاد شهدا غافل نشویم، آن ها هرگز ما را رها نخواهند کرد.
وی افزود: حدود چهار سال جمعآوری خاطرات و تنظیم آن زمان برد. چندین بار مطالب تا صفحه بندی توسط ناشران مختلف رفت و برگشت تا این که نویسنده ای معرفی شد تا بازنویسی مطالب را انجام دهد. وقتی کار بازنویسی تمام شد و آماده تحویل بود، نویسنده مطلبی را مطرح کردند که باز هم نشانه نگاه شهید زمانی و حکمت مقرر شده یکتای مهربان بود. ایشان اینگونه بیان کردند که دخترشان یکباره دچار مشکلی شدند که تشخیص اولیه دکترها خیلی ناراحت کننده بود.
بیدگلی ادامه داد: همان جا خاطرات شهید زمانی از ذهنشان عبور کرده و در دل گفتند «شهید زمانی! شمایی که بچه خودتان و همرزمتان را مورد عنایت قرار دادید و بچه ها را دوست دارید، به کودک من هم عنایت کنید.» متوسل به شهید بزرگوار شدند و در کمال ناباوری نتیجه تشخیص پزشک دیگری بعد از انجام آزمایش ها کاملا متفاوت و کودکشان سالم بود. بعد از تعریف این ماجرا تنها مطلبی که از ذهنم عبور کرد این بود که خداوند متعال خوب پازل زندگی ما را می چیند. قطعا این اتفاق ها خواسته و انتخاب خود شهید بوده و بس. (صفحه 16)
بخشهایی از کتاب را با هم میخوانیم:
شب شهادت حضرت زهرا(س) به نیروهای ایرانی اطلاع دادند در حرم حضرت رقیه(س) مراسم است. آن ها هم برای مراسم شام درست کردند و به حرم رفتند. بعد از برگزاری مراسم، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل ضریح، نماز خواند و رفت. بچه ها از دیدن حاج قاسم آن قدر به وجد آمده بودند که دوست داشتند زمان کش بیاید تا بیشتر توفیق حضور در کنار ایشان را داشته باشند. وقتی حاج قاسم رفت، آرزوی ملاقاتی دیگر بر دل بچه ها ماند تا این که روزی به بچه های پشتیبانی خبر دادند که ناهار بیشتر درست کنند و هر چه زودتر به حرم بیایند.
نیروهای ایرانی که به حرم رفتند، درها را بستند. حاج حسین همدانی هم آمده بود. آنجا علاوه بر نیروهای پشتیبانی، بچه های نیروی سپاه از جمله هادی باغبانی، اکبر شهریاری، میثم مدواری و برخی دیگر هم حضور داشتند… بعد از صحبت های همدانی، حاج قاسم آمد و شوری در میان بچه ها افتاد، گل لبخند بر لب های همه نشست. محمود جعفری گفت «حاج قاسم! دعا کنین شهید بشیم.» حاج قاسم گفت «ان شاء الله بعد از پایان ماموریت! شماها اگر شهید شوید به درد من نمی خورید ولی وقتی هستید، کار انجام می دهید و کار راه می اندازید و با ارزش تر هستید. شما سرباز امام زمان (عج) هستید و از بین این همه نیرو انتخاب شده اید و آمده اید اینجا تا خدمت کنید.» (صفحه 128)
هلنا بهانه پدر را می گرفت و گریه می کرد. آن قدر اشک می ریخت که آخر شب ها حمیده او را همراه برادرهای حمید به پارک می بردند و تا صبح در پارک ها و خیابان ها دورش می زدند. هلنا تاب و سرسره بازی می کرد. نزدیکی های صبح که خسته می شد، او را به خانه برمی گرداندند تا بخوابد. مدتی کار هر شب شان همین بود. هلنا همیشه منتظر بود پدر از کربلا، عروسکی را که قول داده بود، برایش سوغات بیاورد.
شب هفتم حمید، رسول برای دختر برادرش یک عروسک بزرگ خرید. کادو کرد و آن را به خانه آن ها برد. هلنا با دیدن کادو، بالا و پایین پرید. آن ها را باز کرد ولی وقتی عروسک را دید، پرسید «عمو رسول! این عروسک رو از کجا آوردی؟» رسول گفت «بابا حمید برات فرستاده عزیزم.» هلنا عروسک را به طرف عمو هل داد و گفت «دروغ می گی عمو. خودت خریدی، خودت.» همه با شنیدن حرف های او سکوت کردند. بغض راه گلوها را بست. بعد از آن رسول، عروسک های زیادی برای هلنا خرید ولی او هیچکدام را دوست نداشت. منتظر بود تا پدرش عروسکی را که قول داده بود، برایش بیاورد. (صفحه 184)
مدتی دختر مجید رفیعی بیمار شده بود. مجید که می دید دخترکش عذاب می کشد و کاری از دست او برنمی آید، غصه می خورد. شبی که متوسل به بی بی حضرت رقیه (س) شده بود، لحظه ای رفیقش حمید جلوی نظرش آمد. برای او فاتحه ای خواند. با دلی شکسته گفت «رفیق! تو رو به رفاقتمون قسم، نزد بی بی واسطه شو. بلکه ایشون گوشه چشمی به حال دخترم بکنن.» همان شب حمید را در خواب دید با همان لباس هایی که در سوریه تنش می کرد، بر تن داشت. از او پرسید «چی شده آقا مجید؟»
مجید گفت «رفیق! به بی بی رقیه قسم، گیر کردم؛ گرفتار و بیکار شدم. وضع مالی ام خوب نیست. دخترمم مریض شده.» حمیدرضا گفت «غصه نخور؛ ما اینجا هر کاری بگیم رد نمی شه و برامون انجام می دن.» مجید گفت «بعد از خدا و اهل بیت یاد تو افتادم تا واسطه بشی که ان شاءالله مشکلاتم حل بشه.» حمیدرضا در پاسخش گفت «چند روز دیگه مشکلت حل می شه؛ نگران نباش.» چند روز بعد به امر خدا و نگاه اهل بیت و واسطه گری حمید، مشکلات مجید حل شد و دخترش بهبود یافت. (صفحه 200)
منبع: ایرنا